یکصد شهید

یکصد شهید به زندگی و وصیت نامه شهدای دبیرستان مکتب امام صادق (علیه السلام) می پردازد.

یکصد شهید

یکصد شهید به زندگی و وصیت نامه شهدای دبیرستان مکتب امام صادق (علیه السلام) می پردازد.

یکصد شهید

یکصد شهید با هدف ترویج فرهنگ جهاد و شهادت به معرفی و تاریخچه دبیرستان و همچنین زندگی و وصیت نامه شهدای مکتب امام صادق (علیه السلام) می پردازد.

  • ۰
  • ۰

روز 28 شهریور 1363 محمدرضا تازه از جبهه برگشته بود و با این که مختصری مجروحیت داشت ...

 

راوی: فاطمه هیزمی آرانی؛ خواهر شهید

خیلی به ‌هم وابسته بودیم. ...

فاصلۀ سنی من و محمدرضا یازده ماه بود و به‌اصطلاح پشت هم و شیر‌به‌شیر بودیم. از کودکی با این که آرام و مظلوم بود و کمتر اتفاق می‌افتاد صدایش را بشنویم، اما حسابی دلسوز خانواده بود و برای خواهرها و برادرمان حمید، سنگ تمام می‌گذاشت؛ همیشه به درس‌ و کارهایشان می‌رسید و با آن‌ها بازی می‌کرد.

خانة ‌ما در خیابان قصرالدشت (2) بود. پدرم حاج عزت‌الله هیزمی سر کوچه‌مان  مغازة چراغ‌سازی داشت. اوایل انقلاب من و محمدرضا سیزده چهارده ساله بودیم. با هم از اقوام و اطرافیان و آشنایان پول جمع می‌کردیم و برای بچه‌های بی‌بضاعت  خودکار و مداد و کیف مدرسه می‌خریدیم و همراه پدرم به محله‌های فقیرنشین می‌رفتیم و به بچه‌های نیازمند یا مدارس آن‌جا هدیه می‌دادیم.

محمدرضا در مسجد محمدیه در محلة قصرالدشت فعال بود. در مسجد به نوجوانان قرآن می‌آموخت. عاشق روضة امام حسین(ع) و هیئت بود. از وقتی تحصیل در دبیرستان سپاه را شروع کرد، یک پختگی و صلابت خاص در رفتار و سکناتش به چشم می‌خورد. صبح‌ها ساعت پنج از خواب بیدار می‌شد و بی‌صدا و آرام، توی راهرو خانه، لباسش را اتو و کفش‌هایش را واکس می‌زد؛ یک دست لباس فرم سپاه داشت که در دبیرستان سپاه می‌پوشیدند. در نوری بسیار کم کارهایش را انجام می‌داد و نمازش را می‌خواند و حدود ساعت 6 صبح، طوری بی‌سر و صدا می‌رفت که ما حتی متوجه رفتنش نمی‌شدیم؛ نمی‌خواست مزاحم کسی بشود، به‌خصوص پدر و مادرم.

هر صبح سر کوچه‌مان سوار سرویس دبیرستان سپاه می‌شد که یک مینی‌بوس آبی‌رنگ بود. این اواخر چند بار دیده بود یک موتوری دنبالش می‌آید و موقع برگشتن هم باز همان موتوری انگار که تعقیبش کند! قضیه را که به پدرم گفته بود، آقاجان سفارش کرده بود با آن‌ها درگیر نشود، اما اگر می‌تواند، شناسایی‌شان کند. این اتفاق برای سال 1363 بود؛ یعنی وقتی اواخر سال دوم تحصیلی دبیرستان سپاه بود.

محلة ما شهدای بسیاری را در دفاع مقدس و انقلاب داده بود. البته چند خانواده هم بودند که پسرها و دخترهایشان جزء گروهک منافقین شده بودند و حتی به‌ خاطر اقدام مسلحانه علیه انقلاب، تا اعدام رفته بودند. به همین دلیل منافقین مدت‌ها دنبال فرصتی بودند تا از مردم انقلابی و متدین محله و مسجد محمدیه انتقام و زهر چشم بگیرند.

روز 28 شهریور 1363 محمدرضا تازه از جبهه برگشته بود و با این که مختصری مجروحیت داشت، رفته بود در رنگ‌کاری و بازسازی مغازه به پدرم کمک کند. دو نفر تروریست منافق با لباس پاسداران کمیتة انقلاب اسلامی وارد مغازه ‌شده بودند و از آقاجان پرسیده بودند: «شما آقای هیزمی هستید؟» آقاجان هم بااحترام گفته بود: «بله، بفرمایید. از احمدآقا معینی (3) دامادم، خبری دارید؟!» آن شخص دوباره ‌پرسیده بود: «عزت‌الله هیزمی؛ درست است؟» تا حاج‌آقا جواب ‌داده بود بله، آن ناجوانمرد سریع کلت کمری‌اش را ‌کشیده بود و از فاصلة خیلی نزدیک شلیک کرده بود به قلب آقاجان. محمدرضا تا این صحنه را می‌بیند، با این که از جبهه جراحت داشت و گوشش باندپیچی بود، به سمت آن دو منافق هجوم می‌برد و با دست خالی با آن‌ها درگیر می‌شود. یکی از آن نامردها با قنداق کلت کمری به‌ صورت محمد می‌کوبد و زیر گونة او را زخمی می‌کند. بلافاصله هم شلیک می‌کنند و او را به شهادت می‌رسانند. مردم سرمی‌رسند، اما آن‌ها با تیراندازی از مهلکه می‌گریزند.

آن روز من در خانه مشغول آشپزی بودم. مادرمان به دکتر رفته بود و خواهرم لیلا با پسر کوچکم بازی و سر و صدا می‌کردند. فرستاد‌م‌شان تا از مغازة کناری مغازة آقاجان بستنی بخرند، اما خیلی زود و وحشت‌زده برگشتند. پرسیدم: چی شده؟! چرا بستنی نخریدی؟! گفتند: «سر کوچه خیلی شلوغ شد. مردم جمع شده‌اند و همسایه‌ها ما را برگرداندند.»

ته دلم خالی شد. چادرم را سرم کشیدم و پر از دلهره دویدم بیرون. همسایه‌ها تا مرا ‌دیدند، پچ‌پچ ‌کردند. سر کوچه دیدم کرکرة مغازة آقاجان پایین است. چند نفر از زن‌های همسایه آمدند ‌سراغم و اجازه ندادند جلوتر بروم. اضطرابم بیشتر شد. التماس کردم بگویند آقاجانم کجاست. بلندبلند به منافقین فحش و ناسزا می‌دادند و هی از آقاجانم تعریف می‌کردند که آقاعزت مرد باخدایی بود، خدا از این منافقین بی‌خیر نگذرد. دیگر نفهمیدم چه شد و غش کردم. در حیاط خانه‌مان روی تخت چوبی به‌هوش آمدم. مادرم با صدای بلند می‌گریست و فریاد می‌کشید. لیلا و زینب و میثم هم به‌شدت گریه می‌کردند.

سریع آماده شدیم تا به بیمارستان برویم و جنازة پدر را ببینیم. وارد بیمارستان که شدم، یکی از رفقای صمیمی محمدرضا را دیدم. لباس مشکی پوشیده بود و چشم‌هایش دو کاسۀ خون بود. تا مرا دید، پرسید: «خانم هیزمی ببخشید، توی کیف‌تان عکس حاج‌آقا و محمدرضا را دارید؟ برای چاپ اعلامیه می‌خواهیم.»

خشکم زده بود. پدرم همیشه می‌گفت: «دوست ندارم در بسترم بمیرم» و حالا این درخواستش همیشگی‌اش در روضه‌ها و در نماز شب‌ها و مناجات‌هایش اجابت شده بود، اما تازه متوجه شده بودم محمدرضا هم به شهادت رسیده! محکم کوبیدم توی سرم و. صدای گریة من و مامان بیمارستان را ریخت به ‌هم.

اصلاً نمی‌توانستم باور کنم آقاجان و محمدرضا را ترور کرده‌اند، اما آن روز و به فاصله‌ای کوتاهی از مفقودشدن همسرم احمدآقا‌، پدرم و برادرم محمدرضا را هم از ما گرفتند. حالا باید هم بار سنگین هجران همسرم و پدرم و برادر عزیزم را تحمل می‌کردم، هم فرزند بزرگ خانوادة هیزمی بودم و باید مادرم و بقیه را دلداری می‌دادم و مراقب‌شان می‌بودم.

بعدها از سپاه و دادستانی به ما گفتند که آن دو نفر منافق در آن روز، در خیابان آذربایجان و محله‌های طرشت و امامزاده حسن و قصرالدشت یازده نفر را به شهادت رسانده‌ بودند. از یک ماه قبل هم در محلة ما خانه اجاره کرده بودند تا برای ترورهاشان شناسایی و برنامه‌ریزی کنند. هرچند دست انتقام الهی در عملیات مرصاد از آن‌ها تقاص گرفت و هر دو به دست رزمندگان اسلام به هلاکت رسیدند.

چقدر صوت قرآن محمدرضا برایم دلنشین بود. همیشه می‌گفت: «آبجی! صدای مرا ضبط کن تا اگر شهید شدم، یادگاری از من داشته باشی.» من هم می‌خندیدم و می‌گفتم: از این حرف‌ها نزن! اما باز می‌گفت: «باور کن راست می‌گویم. حالا تو صدای مرا ضبط کن؛ یادگاری می‌ماند.»

همة بچه‌های رزمنده آن روزها عکسی با لباس سپاه یا بسیج در زمینه‌ی قرمز داشتند(4). محمدرضا هم می‌خواست فردای آن روز برود و آن عکس را با لباس فرم سپاه بیندازد، اما منافقین اجازه ندادند و ناجوانمردانه ترورش کردند.

 

1.. شهید بزرگوار محمدرضا هیزمی‌آرانی، متولد 28 دی 1345 دانش‌آموز دورة اول مکتب‌الصادق(علیه السلام) بود.

2.. حوالی خیابان امام خمینی(ره) تهران

3. شهید احمد معینی آرانی، داماد خانواده‌ی هیزمی که در زمستان 1361 در عملیات والفجرمقدماتی در منطقه‌ی عملیاتی فکه مفقود شده بود.

4.. آن زمان به‌شوخی و جدی در میان رزمندگان  این عکس معروف بود به «عکس حجله‌ای» که آتلیه‌ی واحد تبلیغات منطقه 10 سپاه تهران از رزمندگان بسیجی و سپاهی می‌انداخت و کاربردش یا یادگاری بود یا روی حجله و اعلامیه‌ی شهادت.

 

منبع : کتاب یاران دبیرستان ، صفحات 32 تا 35

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی